آيت الله طالقاني در قامت يك پدر(6)


 






 

گفتگو با سيد حسين طالقاني
 

مرحوم آیت الله طالقاني براي علاقمند كردن فرزندانشان به فرايض ديني از چه شيوه هايي استفاده مي كردند ؟
 

هيچ وقت به ياد ندارم كه در اين مورد به ما زور بگويد. اعتقاد داشت كه ما بايد خودمان به اين نتيجه برسيم كه نماز وسيله خودسازي ماست و گرنه، «گر جمله كائنات كافر گردند بر دامن كبراياييش ننشيند گرد» هميشه هم اصرار داشت كه حتي اگر دو نفر هم هستيد،نماز را به جماعت بخوانيد، يعني كار انفرادي را مطلقا قبول نداشت.

شيوه هاي تشويقي ايشان چگونه بود ؟
 

غالبا كتاب به ما مي داد. در ايام كودكي، كتاب هاي كودكانه به ما مي داد. اعتقاد داشت كه با بچه ها بايد به زبان خودشان گفت و گو كرد.

بهترين هديه اي كه از پدرتان گرفتيد چه بود؟
 

دوچرخه. در اطراف خانه دبيرستان زياد بود، ولي آقا علاقه داشت ما به دبيرستاني برويم كه از نظر مسائل ديني هم رشد كنيم. من مدتي دبيرستان جعفري مي رفتم، ولي بعد از آنكه دكتر سحابي دبيرستان كمال را پايه ريزي كرد، با اينكه خانه ما اميريه و دبيرستان كمال، نارمك بود، آقا گفت برو آنجا، من رفتم و ثبت نام كردم، ولي براي اينكه به دبيرستان برسم، بايد سه كورس اتوبوس سوار مي شدم. من به آقا گفتم، «خيلي توي صف اتوبوس معطل مي شويم. دست كم برايم دوچرخه بگيريد.» بالاخره با اصرار من، آقا يك دوچرخه، آن هم از نوع هندي اش برايم خريد و با اين وسيله از اميريه تا نارمك پا مي زديم. شديدا به دوچرخه ام علاقه داشتم و دائما به آن نوار تزئيني مي پيچيدم، تميزش مي كردم و براي خودم عالمي داشتم. همين دوچرخه سواري در مسافتي به اين دوري باعث شده بود كه عضلات پاهاي من به شدت قوي شوند و حتي در تمرين كشتي هم كسي نمي توانست به پاهاي من بچسبد و به اصطلاح، زير بگيرد. يادم هست كه دكتر سحابي نسبت به تميزي خيلي حساس بود و نماز خانه دبيرستان كمال خيلي پاكيزه بود. دكتر خودش كنار شيرهاي آب مي ايستاد و دستور مي داد جوراب هايمان را دربياوريم وبشوئيم و روي بندي كه كشيده بودند، بيندازيم و بعد دستور مي داد پايمان را حسابي بشوئيم و وقتي خشك مي شد، تازه اجازه مي داد وضو بگيريم. در بسياري از موارد خودش پيشنماز مي شد.

رابطه مرحوم طالقاني با نوجوانان، دانش آموزان و دانشجويان چگونه بود ؟
 

بچه كه بودم آقا در دانشسراي مقدماتي درس مي داد كه در واقع تربيت معلم حالا بود. آقا چند بار مرا سر كلاسي كه تدريس مي كرد، برد. با اينكه زماني بود كه دخترها بي حجاب به مدرسه و دانشگاه مي رفتند، يادم هست اين دخترها به قدري براي آقا احترام قائل بودند كه بي آنكه آقا تذكر بدهد، خودشان روسري سر مي كرند و سر كلاس آقا مي آمدند. اين كاملا در ذهنم مانده. آقا مدرسه سپهسالار آن موقع هم درس مي داد و گاهي مرا با خودش مي برد. يادم هست آقا از طلبه ها امتحان مي گرفت. خيلي از آنها براي شهريه مي آمدند و درست درس نمي خواندند. آقا بعضي از مواقع جوش مي آورد و به بعضي از آنها مي گفت، «براي چه آمده اي درس طلبگي بخواني؟» اسلام سياهي لشكر نمي خواهد. چهار تا آدم حسابي از يك لشكر آدم به درد نخور بهتر است.» به من هم صرف و نحو درس داده بود. بعضي وقت ها براي اينكه اينها را خجالت زده كند، وقتي جواب نمي دادند، مي گفت، «حسين بلند شو فلان «باب» را صرف كن.» من براي اينكه خودي نشان بدهم، سرم را بالا مي گرفتم و با غرور، مثل بلبل جواب مي دادم. آن وقت آقا مي گفت، «نگاه كن! قدش نصف قد تو هم نيست.» طلبه ها موقعي كه با آقا امتحان داشتند، عزا مي گرفتند. يادم نيست آقا بيشتر از هشت و نه به كسي نمره داده باشد. بر عكس آقا، شيخ محمد علي لواساني بود كه سر كلاس اهل بذله گوئي بود و طلاب كلاس او را بيشتر دوست داشتند.

از مدرسه كمال گفتيد. از شهيد رجائي چه خاطراتي داريد؟
 

شهيد رجائي معلم مثلثات ما بود. دائما مسجد هدايت پيش آقا بود. مرحوم رجائي گمانم نظامي بود.

بله، در نيروي هوائي بود.
 

به هر حال توي كلاس ديسيپلين عجيبي را برقرار مي كرد. يادم نمي رود موقعي كه در رديف بين نيمكت ها راه مي رفت، سرش را بر نمي گرداند ومثل نظامي ها تمام قد بر مي گشت، يعني عقبگرد مي كرد. ما شيطنت هاي عجيبي و غريبي داشتيم و به پشت كت شهيد رجائي كاغذ وصل مي كرديم و مي خنديديم. من وابوالحسن همكلاسي بوديم. ابوالحسن از من بزرگ تر بود، اما رد شده بود و همكلاسي شده بوديم. سر درس ادبيات، معلممان را خيلي اذيت مي كرديم. يك بار معلم ادبياتمان داشت درس مي داد. ابوالحسن عطسه كرد و بچه ها خنديدند. او اين كار را چندين بار تكرار كرد. معلممان آقا را خوب مي شناخت. عصباني شد و با لحن شمرده و موقري گفت،«پدر به آن، بزرگواري و دانشمندي، پسر به اين....؟» بنده خدا هول شده بود.

آيا روي رفاقت هاي شما حساسيت داشتند؟ چه برخوردي مي كردند؟
 

آقا مستقيما چيزي نمي گفت، اما شرايط را جوري ايجاد مي كرد كه ما با بعضي ها بيشتر رفاقت كنيم، مثلا من با مرحوم ناصر صادق خيلي رفيق بودم، كوه مي رفتيم و باهم قله دماوند رفتيم، بنده خدا خيلي روي من كار كرد كه مجاهد شوم، نشدم. بچه مجاهدهاي آن موقع خيلي وضعشان فرق مي كرد، اما قضيه اين است كه ما اهل كتك خوردن نبوديم.

ولي بالاخره كه خورديد.
 

من و مرحوم صادق توي دانشگاه پهلوي شيراز بوديم. او اداره برق هم كار مي كرد. ما كه از مجاهد بودنش خبر نداشتيم. خيلي روي خودش كار مي كرد. هميشه روزه بود. گاهي هم يك ملافه برمي داشت مي رفت توي هواي سرد روي پشت بام مي خوابيد كه تحمل خودش را بالا ببرد. من موقع دانشجوئي در كارخانه سيمان شيراز كار مي كردم و وضع كارگرها را مي ديدم. او مي گفت، «بايد براي كارگرها كار كرد.» من مي گفتم، «ما چه كاره ايم كه اين كار را بكنيم؟ كارگر اگر دردي و مشكلي دارد، بايد خودش از جا بلند شود.» خدا بيامرز حاج صادق به من مي گفت، «تو كه با ناصر رفيقي، بگو با اين سر و ريخت خاكي به خانه نيايد. در و همسايه به او شك مي كنند.» احمد توي كوره پز خانه كار مي كرد، در حالي كه مهندس بود. واقعيت اين است كه نبايد جوري رفتار مي كردند كه لو بروند. با موتورش هم همه جا مي رفت. ناصر بي گدار به آب مي زد و ساواك راحت پيدايش مي كرد. همين مسئله هم باعث شد كه گرفتار شود.

مرحوم طالقاني چيزي را به شما امر نمي كردند ؟
 

نه، آقا هميشه اهل گفتگو و بحث بود. توي بحث ها هم متكلم وحده نبود. هميشه اجازه مي دادكه همه حرفشان را بزنند. شورائي را كه مطرح مي كرد، واقعا خودش به آن اعتقاد داشت. گاهي كه از من مي پرسيد نظرت درمورد فلان مطلب چيست، احساس مي كردم خود آقا خيلي بهتر از من مي داند، با اين همه به نظرات ديگران فوق العاده احترام مي گذاشت.

اولين بار چه موقع با مفهوم دستگيري و زندان در زندگي پدرتان آشنا شديد؟
 

اولين بار با قضيه مرحوم نواب و دوستانش با اين موضوع آشنا شدم. مرحوم نواب هميشه پيش آقا مي آمد. خصوصيتي كه از او يادم هست، اين است كه هميشه عمامه اش را از پائين و به شكلي متفاوت، مي بست. حالت جالبي بود. هيچ كدام از آقايان به اين شكل عمامه نمي بستند و اين براي من كنجكاوي برانگيز بود. بعد هم به نظرم آدم فرز و جسوري مي آمد. اكثر آقايان عملا افتاده بودند و آرام و شمرده حرف مي زدند. معمولا مأمورين هم به اين جور آدم ها بيشتر عادت داشتند تا به يك سيد فرز و زبل. زياد به او اعتماد نمي كردند. از خليل طهماسبي و منش او هم خيلي خوشم مي آمد. بين دوستان مرحوم نواب، از او بيشتر از همه خوشم مي آمد، بين دوستان مرحوم نواب، از او بيشتر از همه خوشم مي آمد، چون به نظرم قوي مي آمد. در عالم بچگي او را آدم خيلي محكمي مي ديدم.خاطره اي كه برايم مانده اين است كه مسئله امنيت خيلي مطرح بود. وضعيت مثل حالا نبود كه هر كسي در آپارتماني مي رود و همسايه از همسايه خبر ندارد. همه از همديگر خبر داشتند، با اين همه هيچ كس از حضور مرحوم نواب و يارانش به كسي حرفي نزد. كسي به ما نگفته بود، ولي اين جور ياد گرفته بوديم كه حرف نزنيم. خيلي از خريدهايشان را من مي كردم. مي خواستند تحميلي به آقا نباشد و به من پول مي دادند كه بروم خريدهايشان را بكنم، ولي در همان عالم بچگي مي دانستم كه نبايد درباره آنها با كسي حرف بزنم. مرحوم نواب عادت داشت هميشه سرموقع اذان بگويد و مي رفت روي ايوان طبقه بالا اذان مي داد. آقا مي گفت، «سيدجان! مرد حسابي! مثلا ما تو را پنهان كرده ايم. تا امروز هم توي اين محل، كسي اين كار را نكرده . تو كه اين كار را مي كني، همه متوجه مي شوند كه داستان، داستان ديگري است.» مرحوم نواب مثل اينكه خودش را براي شهادت آماده كرده بود و از هيچ چيز از ابا نداشت. موقعي كه مرحوم نواب و دوستانش تحت تعقيب قرار گرفتند، همه اين آقاياني كه بعدها ادعاي «فدائي اسلام» بودن داشتند، آنها را راه ندادند. يادم هست كه آقا از اين جهت خيلي ناراحت بود و با آنكه خودش هم در مظان اتهام و زير نظر بود. به آنها پناه داد. مرحوم نواب به آقا گفت، «خانه ات لانه زنبور است و امنيت ندارد.» آقا گفت، «اتفاقا شايد به همين دليل، ايمني بيشتري داشته باشد.» خانه ما وسعتي هم نداشت. يك اتاق كه دم در بود كه محل ملاقات هاي آقا بود. عائله آقا هم كه زياد بود. يك اتاق هم كه بر حسب رسم آن روزها، اتاق مهماني بود. يك اتاق هم كه مال خود آقا بود.

پس از رفتن مرحوم نواب و يارانش، ماموران به خانه شما ريختند. از آن شب چه خاطره اي داريد؟
 

زودتر از همه بلند شده بود و به ما گفت، «از جايتان تكان نخوريد.» ما سرك كشيديم و ديديم از بالاي پشت بام ها، سربازها به رديف ايستاده و با مسلسل به طرف خانه ما نشانه رفته اند. آقا رفت و به افسري كه وسط حياط ايستاده بود، با لحني خشن گفت، «خدا به زمين گرمتان بزند.» خواهر بزرگم آنها را اين طرف و آن طرف مي برد و مي گفت، «خوب بگرديد.» حتي توالت را هم نشانشان داد و گفت، «ببينيد كسي، چيزي پيدا مي كنيد؟» حتي كشوي لباس ها راهم مي كشيديم، ما بچه بوديم، ولي چون زمينه ذهني داشتيم، آن چنان هم نترسيديم كه مثلا شيون كنيم يا دادي بزنيم. بعدها در سال 52 در قضيه مجتبي، من و مهدي را گرفتند كه ببرند. مجتبي كه فرار كرده بود. مادر خيلي نگران بود. به آقا گفت، «شما رفتي زندان و عادت داري. اين ها را مي برند اذيتشان مي كنند. يك كاري بكن. يك حرفي بزن.» آقا گفت، «اشكال ندارد، مي روند آنجا ساخته مي شوند.» ما ته دلمان از اين صحبت بدمان نيامد، چون واقعا با اين حرف آقا آماده شديم و موقعي كه كتك خورديم، زياد دردمان نگرفت.

از جريان دستگيري مرحوم طالقاني در سال 41 و سپس دادگاه ايشان چه خاطره اي داريد؟
 

آقا توي ده جورد لواسان بود و ما هم آنجا بوديم. خانه حاج معزي كه موزائيك فروشي داشت. ما با آقا توي باغي آن بالا بوديم كه ديديم رديف كاميون هاي ارتشي دارند مي آيند. آقا فهميد كه قضيه لو رفته. به همه گفت،«اينجا بمانيد.» خودش آمد پايين توي جاده و گفت، «شما با من كار داريد، متعرض كسي نشويد.» آقا را سوار كردند و بردند و ديگر چيزي يادم نيست. زندان آقا هم كه معمولا عشرت آباد بودو همان جا هم ملاقات مي دادند، البته قبل از شروع دادگاه. موقع عيد هم آقا پول امضا مي كرد و عيدي مي داد. خيلي ها از آن پول ها دارند. توي دادگاه سر ظهر كه مي شد آقا مي گفت، «الصلوه» و رئيس دادگاه را موظف مي كرد كه فعلا كار را تعطيل كند. مي آمد بيرون و مي ايستاد به نماز. تماشاچي هايي هم كه آمده بودند، پشت سرش مي ايستادند. آقا توي دادگاه ابدا حرف نمي زد، فقط گاهي خيلي كوتاه سقلمه اي مي زد. اولا وقتي كه هيئت قضات مي آمد، از جايش تكان نمي خورد. برپا مي دادند و همه بلند مي شدند، اما آقا بلند نمي شد. موقعي كه حكم را خواندند، آقا براي اولين و آخرين بار در دادگاه صحبت كرد و سوره فجر را خواند كه اشك همه مان درآمد. رأيي هم كه براي آقا دادند، ابدا براي ما غير منتظره نبود. شايد توقع داشتيم خيلي بيشتر از اينها باشد.

از آزادي سال 46 چه خاطره اي داريد؟
 

خانه ما عوض شده بود و رفته بوديم پيچ شميران. آقا فقط آدرس داشت. يك وقت ديديم يك ماشين نگه داشت جلوي خانه و آقا پياده شد. تعجب كرديم.

بعد از آزادي، با ايشان به مسافرت رفتيد؟
 

بله. دكتر قريب، آقا و مهندس بازرگان و بقيه را به ويلاي ييلاقي اش در نزديكي رودسر دعوت كرد. براي اينكه ساواك نفهمد كه اينها دور هم جمع مي شوند. مرحوم آقا گفت كه از جاده آمل برويم. ما خودمان ماشين نداشتيم و ماشين شوهر خاله مان را گرفتيم و از طريق جاده آمل رفتيم به طرف رودسر. آقا در مسافرت عجله نداشت كه به مقصد برسد و دوست داشت وسط راه در جاهاي خوش آب و هوا توقف كنيم، براي همين در پلور، امامزاده قاسم و چند جاي ديگر توقف كنيم، براي همين در کنار هم كه رسيديم، آقا گفت برويم لب دريا. يك مقداري قايق سواري مي كرديم. وقتي وارد منزل آقاي دكتر قريب شديم، ايشان غذاي مفصلي تدارك ديده بود و آقا سرما خورده بود و اكراه داشت از اينكه ترشي بخورد. ترشي هاي مختلفي هم بود و مرحوم دكتر قريب اصرار مي كرد كه از اين ترشي ها بخوريد. آقا گفت، «سرما خورده ام.» دكتر گفت، «اشكالي ندارد. بخوريد.» آقا باز گفت، «سرما خورده ام و نمي خورم.» دكتر گفت، «شما در مسائل شرعي وديني صاحب نظر هستيد، در اين مورد من دكترم. به شما مي گويم كه بايد بخوريد.» دكتر قريب بنيانگزار طب كودكان بود. يك بار اشرف از او مي خواهد كه برود و پسر او، شهرام را ببيند. دكتر مي رود و او را معاينه مي كند و دارو ميدهد. اشرف يك سگ كوچك داشته. مي گويد، «آقاي دكتر! اين هم مريض است، يك نگاهي به او بيندازيد.» دكتر قريب مي گويد، «من طب كودكان بلدم. در اين مورد به دكتر ايادي مراجعه كنيد.» دكتر ايادي پزشك شاه بود!
يك دكتر نزديك خانه ما بودكه رفيق آقا بود. مهدي تب كرده بود و بعد معلوم شد مننژيت دارد. بردندش پيش او، يك سري دارو تجويز كرد، مهدي بدتر شد. آقا به دكترقريب تلفن زد. او هم واقعا به داد مهدي رسيد، و گرنه مهدي از دست رفته بود. دكتر قريب منجي مهدي بود. گفت بالافاصله او را بردند بيمارستان و به او سرم زدند و خلاصه معالجه شد. بعد ازاين داستان، دكتر قبلي آمد پيش آقا. آقا به او گفت، «ببين ! شما دكترها مثل ما آخوندها هستيد و نمي گوييد كه اين قضيه را نمي دانم. چيزي را كه نمي داني،بگو نمي دانم.»

از ارتباط مرحوم طالقاني با سازمان مجاهدين بگوييد.
 

آقا در سالگرد دكتر مصدق يك سخنراني تاريخي كرد. همه گروه ها از جبهه ملي و مجاهدين و همه آنجا بودند و مي خواستند تريبون را به دست بگيرند. آقا هم نمي خواست اين اتفاق بيفتد. او در چنين مراسمي معمولا خيلي صحبت نمي كرد، اما آن روز صحبت را طولاني كرد كه آنها امكان صحبت سخنراني پيدا نكنند و چندين مسئله را هم عنوان كرد. آقا واقعا نسبت به همه حالت پدرانه داشت. آن روز گفت، «جامعه مثل يك خانواده است. هر يك از بچه ها نظري و عقيده اي دارند. پدر نمي آيد به خاطر تفكر متفاوت، بچه اي را بيرون كند، بلكه سعي مي كند با عملكردش او را درست كند و فقط يك در هزار، اگر كار به جايي رسيد كه آن بچه تحت تأثير تلقينات بعضي ها، عرضه را خيلي بر ديگران تنگ كند، شايد در موارد بسيار نادر لازم باشد كه او را طرد كنند.» يادم هست حتي وقتي چريك هاي فدايي مي خواستند به طرف اقامتگاه امام راهپيمايي كنند، آقا به مسئولان مدرسه علوي گفت، «بهتر است اينها را طرد نكنيد.» چون در آن اوضاع آنها كاري نمي توانستند بكنند. يا حتي موقعي كه نگذاشتند قاسلمو در مجلس بيايد، آقا مي گفت، «مجلس جايي است كه بايد افكار مختلف در آن وجود داشته باشد.» آقا معتقد به افكار يكدست نبود. مي گفت بايد افكار متفاوت باشند. اگر شما حرف حقي داريد، شما برنده ايد، نه صاحبان افكار انحرافي.» آقا بيشتر جنبه جاذبه را مي ديد نه صاحبان افكار انحرافي.» آقا بشتر جنبه جاذبه را مي ديد نه دافعه را. حتي به مجاهدين هم همين حرف را مي زد. يادم هست كه يك بار به رجوي گفت، «شما ها غوره نشده، مي خواهيد مويز بشويد.» كه يعني هنوز خيلي ناپخته و بي تجربه هستيد. بعد از جريان سعادتي، آنها را به كلي طرد كرد چون مي گفت، «شما با اين بي تجربگي مي خواهيد با سفارت شوروي ارتباط برقرار كنيد؟ سعادتي را مي فرستيد آنجا كه اطلاعات بگيرد و ببرد؟» و ديگر حاضر نشد آنها را ببيند. به هر حال آقا به جنبه هاي ارشادي بيشتر توجه داشت تا به برخوردهاي شديد. آقا در آخرين نمازش د ربهشت زهرا، تكليفش را با اينها روشن كرد و گفت، «من داشتم، به خاطر اينها خودم را فديه مي كردم. فكر مي كردم اينها درست مي شوند.»
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22